یک جای خالی

باید با کلمات مناسب پر شود ...

یک جای خالی

باید با کلمات مناسب پر شود ...

همه چیز دنیا

 

داشتم از مدرسه می اومدم خونه ،شاید 8 ساله بودم شاید نه ساله یادم نیست .پیرزنی که همسایه ما بود  زنبیل قرمزی تو یکی از دستاش بود و تودست دیگه اش هم نون لواش .براش اوردن همه اونها با هم و به سر گرفتن چادر سخت بود .من رو که دید گفت قربونت برم یه کمکی بکن ...منم لواشها رو از دستش گرفتم و تا دم خونه اونها با هم اومدیم .موقع خداحافظی  گفت پیر شی ..ناراحت شدم ..ولی چیزی نگفتم ..چند وقت بعد از مادرم پرسیدم که چرا می گن پیر شی  مادرم گفت برات عمر دراز می خوان از خدا  بعد من گفتم اگه انقدر پیر بشم که نتونم لواشم رو خودم بیارم به چه دردم می خوره (واقعا همین رو گفتم و مادرمم نفهمید منظورم چیه)

................

مادر پدر من (راحت تر می گفتم مادربزرگم) وقتی پدرم دوساله بوده  بعد از یک بیماری خیلی ساده  فوت می کنه .پدربزرگم که تو تهران کسی رو نداشته تصمیم به تجدید فراش می گیره و با  دخترخانومی ازدواج می کنه .همسر پدربزرگم هیچ وقت بچه دار نمی شه و بعد از فوت پدربزرگم  تا دوازده سال با خانواده عمویم زندگی می کنند و بعد از مدتی در گوشه ی یک اسایشگاه سالمندان فوت می کنه .

................

مادر مادرم  وقتی 16 ساله بوده با پدر مادرم ازدواج می کنه و در 40 سالگی بیوه می شه  و در 50 سالگی به علت شکستگی لگن  خانه نشین می شه و در 68 سالگی اولین پسرش رو از دست می ده و 74سالگی پسر دومش رو از دست می ده و تا به امروز که 78 ساله است با خانواده پسر بزرگترش یعنی عروس و نوه هایش زندگی می کنه ...اما با خفت و خواری .

......................

هفته قبل مادربزرگم رو از شهرستان به تهران اوردن تا برای جراحی در بیمارستان بستری بشه ..سه شب در بیمارستان کنارش ماندم .شب اول فکر می کردم نفس نمی کشد بالای سرش رفتم و نگاهش کردم  نفس می کشید .شب دوم در بیمارستان مصادف با شب قدر بود .من دعا می خواندم .به من گفت از خدا بپرس حکمت این عمر چیست  گوشهام نمی شنون .چشمام نمی بینن .قلبم ضعیف است معده ام خراب است سال هاست نمی توانم راه بروم .برای دستشویی هم محتاج دیگرانم .چند ماه است حتی نمی توانم طهارت داشته باشم که نماز بخوانم چرا زنده  ام .برایش  دعا کردم زودتر خلاص شود..

.............

تولد 16 سالگی ام دوستانم در مدرسه برایم جشن گرفتند و معلم ادبیاتمان که همیشه عادت داشت نصیحت کند و بالای منبر برود در جواب دوستانم که می خواندند الهی 100 سال زنده باشی گفت  نه 40 سال عمر کنی اما لذت ببری .ان موقع ناراحت شدم اما  حالا می بینم که عمر زیاد نکبت است .

از وقتی عقل رس شده ام هیچ وقت از خدا عمر زیاد نخواستم ..و هیچ وقت هم از مردن هیچ کس ناراحت نشده ام .از اینکه زنده ام راضی  و خوشحالم زندگی را دوست دارم اما همه چیز به اندازه... .

........

مادر پدرم همیشه0ناله می کرد اگر یه دختر کور داشتم حال و روزم این نمی شد که اسایشگاه باشم ..و مادر مادرم با انکه چند دختر دارد همیشه در حال التماس به انها ست تا برایش دارویی و دوایی بخرند .قبول ما نامردیم ونامردی کردیم اما به بچه داشتن نیست در این دنیا همه چیز پول است.

درد دل با خدا

اندازه یه عالم درد دارم ...اخه مگه می شه...این همه دعا این همه خواهش تمنا  این همه التماس ..اون وقت هیچی ...

قسمت نبوده ..اخه یعنی چی ..یعنی این همه اشک  اه باید قسمت من باشه ..اخه این با خدایی خدا در تضاد نیست ..کافر بشم ..همین یه ذره اعتقادمم بزارم بره ..هی می گم خدایا الان وقتشه دوباره قهرمان من شو ..نه خدا گوشش بدهکار نیست لج کرده ..با من ..اخه من که  کوچیکتر از این حرفام ..آخه پس کو خدای من....

چند روز قبل حسابی با خدا دعوام شد ..خیلی حرفا زدم ..گفتم برو بابا خدایی که به دردم نخوره می خوام چیکار ..فوقش می زنی چپر چلاغم می کنی باشه اشکال نداره ..

خسته ام خسته ...مامانم می گه فقط تو که نیستی  چندین میلیون جوون هستن تو شرایط تو ...می دونم اما اینا من رو اروم نمی کنه ...

اگه من خدا بودم ................

نمی خوام به این چیزها فکر کنم که وای نیگا کن داره کار به خدا  یاد می ده کفر می گه و چه چه .........

خدایا این همه شب قدر ازت خواستم ..تو رو به خدایی خودت  اخه چی بگم ..بگم بیام و دست وپات وماچ کنم .. چی بگم اخه خدایا ..اخه مگه تو نمی شونی صدامو ...داد بزنم فریاد بزنم ...خدایا ....خدایا..اخه مگه تو نمی گی از رگ گردن نزدیکتری پس کوشی که من هر وقت  ازت کمک می خوام نیستی  ...تو کجایی ...

فقط  قبل از اینکه کافر بشم  بیا ..خدایا  بیا ...

روانم داغونه .....می ترسم از خودم....

اندر احوالات اشفته من

من الان دارم چی کار می کنم ؟ در حالی که تا د و ساعت دیگه باید اماده بشم و بیرون برم(این اماده بشم و برم یعنی دوش بگیرم  ،بعد از اون به صورتم زمان بدم تا خودش کمی  چرب بشه  لباس هام رو اطو کنم ،ارایش کنم ) و البته در این میان برنامه ریزی کرده بودم که وقتی بیدار شدم اون  چند تا متنی که از اینترنت دانلود کردم و رو نگاه کنم تا تو مصاحبه زبان چند تا جمله تخصصی و حرفه ای بتونم بگم . و البته چون دوست ندارم  جایی دیر برسم می خواستم کمی زودتر از خونه بزنم بیرون .اما علی رغم چنین برنامه فشرده ای!  پای کامپیوتر نشستم دارم نون و پنیر و چایی می خورم و در عین حال ترانه ادل(I set fire)   رو گوش می دم و جلوی روم مجله داستان بازه و نیم نگاهی به اون دارم  همزمان تو فیس بوک چت می کنم . و البته هنوز در حال سرچ مطالب مرتبط با رشته هستم .که وقتی از حموم بیرون اومدم بخونم  و البته دارم این مطلب رو هم  می نویسم .

نمی دونم چم شده خیلی تنبل شدم قبلا این طور نبودم اسم درس ومشق می اومد وسط بال در می اوردم اما این ترم هر کاری که تو 18 سال دوره دانش اموزی و دانش جویی نکرده بودم انجام دادم ..درس نخوندم تقلب کردم  به ترم بعد موکول کردم ...

امروز صبح امتحان داشتم ،نرفتم ..فردا هم امتحان دارم اما نمیرم (البته هنوز دقیقا نمی دونم برم یا نه ) خلاصه حسابی تنبل شدم .علی رغم اینکه رشته ام رو خیلی دوست دارم اما نمی دونم این چه دردیه ..اخه درس که با کار جور نمیاد .(توجیه تنبلا )

پاشم برم حموم دیرم می شه .......

پ.ن: اه خدایا ماه رمضونم نزدیکه درس، کار، روزه داری، گرما، تشنگی (ماه رمضونها می فهمیم اب چقدر مایه حیات است گور بابای گشنگی )

واستا دنیا من می خوام پیاده شم ؟

همیشه فکر می کردم که برام دل کندن از همه چیز خیلی راحته مثلا به راحتی می تونم قید دیدن سریالی رو که سال هاست دنبال می کنم بزنم .به راحتی می تونم قید دوستی که سالهاست باهاش دوستم بزنم .کاری رو که سالها منتظرش بودم رو بی خیال بشم  و... حتی قید این زندگی روبزنم و  راهی اون دنیا بشم .

والبته این رو یه مزیت می دونستم  که فکر کنم فارسی ترش می شه کله خری .

اما من اصلا این رو یه نکته منفی تو  خودم نمی دیدم . به خاطر این خصلتم سالها اذیت شدم به هر حال هر انتخابی یعنی منصرف شدن از بقیه چیزها و من هم باید تاوان این انتخاب ها رو می دادم .به زبان حسابدارها هزینه فرصت از دست رفته .

هفته قبل روزهای  سختی داشتم  .نصفه شب زد به سرم تا یه کم درس بخونم  همه خواب بودن و رفتم تو پذیرایی .یاد بچه گی هام افتادم  اون موقع مبل نداشتیم و پذیرایی مون عین مسجد بزرگ بود  و من و خواهرم می نشستیم وسط فرش و از این بازی های بچه گانه  می کردیم . دلم یاد اون موقع ها کرد .مبل ها رو کنار زدم  جا باز کردم تا گل وسط قالی معلوم بشه  رفتم و طاق باز روش دراز کشیدم . حس خوبی داشت  بعد از چند دقیقه گریه  کردم .

مشکل روانی حادی ندارم   اما اینکه خودکشی نمی کنم دلیل نمی شه که تا به حال بهش فکر نکرده باشم

.زندگیم اون طوری که می خواستم و براش برنامه ریزی کرده بودم نشد.  این میون کسی جز خودم  گناهکار نیست  و چقدر بده که نتونی تقصیر ها رو بندازی گردن کس  دیگه ای .بار اشتباهاتت تو  رو له می کنه، نابود می شی .همیشه یه یار لازمه  در غم ها  و شادی ها خلاصه همیشه .

اون موقع به این فکر کردم که باید خودم رو از دست این زندگی خلاص کنم باید برم یه جای دیگه .البته این رو بگم که به هیچ وجه فکر نمی کنم که خودکشی گناه بزرگیه .اون موقع داشتم  به این فکر می کردم که کدوم روش خود کشی رو انتخاب کنم  با قرص با گاز  با ژیلت  یا سقوط .هیچ کدوم به نظرم راه خوبی نیومد و در نهایت به این نتیجه رسیدم که هنوز یه چیزهایی هست که من رو  در این  دنیا نگه می داره .مثلا مادرم . خواهرم. پدرم .خونه ای که توش هستم .اصلا معلوم نیست اون دنیا اینترنت باشه یا نه

خیلی بده که همه  باها ت جوری رفتار می کنن که انگار مثل یه چینی می مونی که هر ان امکانش هست  بشکنی .

این هفته رو خوب شروع کردم .این بار خورشید برای من طلوع کردم .این بار نباید زود دل بکنم  به قول یک نفر باید مثل کوالا به این شانسی که بهت رو کرده بچسبی .البته چاره ی دیگه ای  ندارم . و واقعا خوشحالم از اینکه این شانس رو دارم .

می خوام  دوباره زندگی رو شروع کنم می خوام  این فاصله ده ساله رو پر کنم از خیلی  چیزها عقب موندم  مهمتر از همه از خودم .راستش اصلا همش در گذشته مو ندم و نتونستم جلو برم .

می خوام  زندگی  کنم  می خوام  یک سال دیگه وقتی این مطلب رو می بینم  به این روزهام بخندم .می خوام دیگه اون ادمی که تو این ده سال بودم نباشم .

باید به خودم قول بدم ......

پ.ن:.نوشته ی پراکنده ای  شد به اندازه همین نوشته ذهنم اشفته است .

جواب

فیلم پدرم و پسرم ،محصول 2005 ترکیه

دنیز:بابا ادما وقتی بزرگ می شن ارزوهاشون کوچیک می شن؟

...................

من به جای باباهه توضیح می دم.اره ارزوهاشون کوچیک می شه چون به طرز وحشتناکی واقع بین می شن ...چون می فهمن تو این دنیای لعنتی جایی برای ارزوهای بزرگ نیست ..ادمهای که ارزوهای بزرگ دارن رو این دنیا قورت می ده.می بلعه  و هضمشون می کنه و در نهایت یک دنیا داریم با یک سری ادم همگن و متوسط ...البته بعضی ها هستن که به علت یبوست مقطعی دنیا  با ارزوهای بزرگشون باقی موندن ولی اونها هم قابل ستایش و تقدیر نیستن چون شانس اوردن مسهل دنیا تموم شده بوده .کسی می تونه وجود فاکتور شانس رو نادیده بگیره..... 

پ.ن1:جواب پدر به پسر چی بود؟خودتون برید ببیند فیلم قشنگیه درباره کودتا نظامی ارتش ترکیه در دهه 70 و رابطه یک پسر یک پدر و نوه است ...